خستگی
همیشه این موقع سال که میشد با دیدن رفت و آمد و جنب و جوش مردم شب عید جلوی مغازه ی بابا حالم حسابی خوب میشد ... فک میکردم که بعد مدتها میام مغازه و مثل همیشه این چهاردیواری منو آروم میکنه ... بساط سبزه و ماهی دستفروشا ، لبخند بچه های کوچیک درحالی که به ماهی قرمز داخل نایلون پلاستیکی نگاه میکنند و با انگشت کوچکشون به سطح نایلون ضربه میزنند،بچه هایی که با گریه روی زمین کشون کشون برده میشن... همه به من زندگی رو یادآوری مبکردن.. ... همه چیز سر جاشه ، اینقدر بچه ها از اومدنم استقبال کردن که نمیدونم میتونم به همشون تا آخر عید سر بزنم یا نه . ولی با وجود این همه دلیل واسه خوشحالی نمیدونم چه مرگمه... باید مثل قبل دیوونه ی عید بشم و حال و هواش ولی واقعا حوصله هیچ کاری رو ندارم حتی دستم به برنامه نویسی هم نمیره...احساس میکنم یه کرختی خیلی ناجوری افتاده روی من که دلیل منطقی ای واسش نمیبینم ... افسردگی بهاره هم داریم؟؟
- ۹۶/۱۲/۲۵